
آخرین سقوط
ساعت ۳ نیمهشب بود. مهسا روی زمین سرد و سیمانی اتاقک نموری که پناهگاه امروزش شده بود، نشسته بود. بدنش از سرما و خماری میلرزید. از لای پنجرهی شکسته، نور ضعیف چراغ خیابان روی صورتش میافتاد. چند سال پیش، تصور چنین شبی برایش غیرممکن بود. زمانی که هنوز دانشجو بود، آرزو داشت روزی معمار شود