نویسنده: سونیا علی پور کارشناس اداره مشاوره و مددکاری معاونت فرهنگی و اجتماعی فا.ا‌خوزستان 

آخرین سقوط

آخرین سقوط

ساعت ۳ نیمه‌شب بود. مهسا روی زمین سرد و سیمانی اتاقک نموری که پناهگاه امروزش شده بود، نشسته بود. بدنش از سرما و خماری می‌لرزید. از لای پنجره‌ی شکسته، نور ضعیف چراغ خیابان روی صورتش می‌افتاد. چند سال پیش، تصور چنین شبی برایش غیرممکن بود. زمانی که هنوز دانشجو بود، آرزو داشت روزی معمار شود

ساعت ۳ نیمه‌شب بود.

مهسا روی زمین سرد و سیمانی اتاقک نموری که پناهگاه امروزش شده بود، نشسته بود. بدنش از سرما و خماری می‌لرزید. از لای پنجره‌ی شکسته، نور ضعیف چراغ خیابان روی صورتش می‌افتاد.

چند سال پیش، تصور چنین شبی برایش غیرممکن بود. زمانی که هنوز دانشجو بود، آرزو داشت روزی معمار شود و خانه‌های زیبا طراحی کند. اما آن روزها، خیلی دور به نظر می‌رسیدند.

سیگار نیمه‌سوخته‌ای را بین انگشتان لرزانش گرفت و پکی عمیق زد. دود در هوا پیچید و نگاهش روی سقف ترک‌خورده قفل شد. دردی در سینه‌اش پیچید. «این زندگی من است؟»

همه چیز از یک اشتباه شروع شد.

سال‌ها قبل، در یک مهمانی، اولین بار مواد را امتحان کرد. «فقط برای سرگرمی… فقط یک‌بار.» اما آن یک‌بار، بارها تکرار شد. کم‌کم دیگر نمی‌توانست بدون آن آرام بگیرد. تمام مشکلات، تمام اضطراب‌ها، همه چیز را مواد حل می‌کرد. یا حداقل این‌طور فکر می‌کرد…

زمان گذشت و زندگی‌اش تغییر کرد. دیگر اهمیتی نداشت که کلاس‌های دانشگاه را از دست می‌دهد. بعد از مدتی، استادانش او را از کلاس حذف کردند. دوستانش یکی‌یکی فاصله گرفتند. خانواده‌اش برای کمک، التماسش کردند، اما او فقط با پرخاشگری جوابشان را داد.

همه چیز سریع اتفاق افتاد. آن‌قدر سریع که نفهمید چگونه از دختری پرانرژی و بااستعداد، به زنی معتاد و سرگردان تبدیل شد.

از خانه بیرونش کردند. بدون کار، بدون پول، و بدون هیچ امیدی، مجبور شد هر کاری بکند تا مواد تهیه کند. وقتی هیچ راهی نماند، وارد خلاف شد. اول دزدی‌های کوچک، بعد هم کارهای بزرگ‌تر…

حالا اینجا بود. در یک اتاقک متروکه، خسته، تنها، و شکسته‌تر از همیشه.

ناگهان صدای آژیر پلیس در خیابان پیچید.

مهسا چشم‌هایش را بست. می‌دانست این بار راه فراری ندارد.

در با شدت باز شد.

«روی زمین! حرکت نکن!»

نور چراغ‌قوه‌ها در چشمانش تابید.

برای اولین بار بعد از سال‌ها، مقاومت نکرد. شاید چون دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.

دادگاه – جایی برای پشیمانی؟
چند هفته بعد

در دادگاه، پشت میز متهم نشسته بود. نگاهش روی زمین قفل شده بود. صدای قاضی، مثل طنین دوری در گوشش می‌پیچید.

«خانم مهسا، این اولین بارتان نیست. چندین بار به شما فرصت داده شد، اما هر بار بازداشت شدید. می‌دانید که مجازات این بار سنگین‌تر خواهد بود؟»

مهسا چیزی نگفت. دست‌هایش را در هم قلاب کرد.

وکیل مدافعش بلند شد: «قاضی محترم، متهم تمایل دارد در یک مرکز بازپروری بستری شود. او می‌خواهد تغییر کند.»

قاضی با دقت به چهره‌ی مهسا نگاه کرد.

«تغییر؟ بعد از این‌همه خلاف؟ بعد از این‌همه فرصت ازدست‌رفته؟»

مهسا برای اولین بار نگاهش را بالا آورد. صدایش آرام اما جدی بود.

«نمی‌گویم که گذشته‌ام را جبران می‌کنم. اما می‌خواهم آینده‌ام را تغییر دهم. اگر هنوز فرصتی مانده باشد…»

قاضی کمی سکوت کرد.

«آخرین فرصت.»

این جمله در گوشش تکرار شد.

بازگشت از پرتگاه
مرکز بازپروری، مثل یک دنیای جدید بود.

روزهای اول، زجر کشید. بدنش به مواد عادت کرده بود و بدون آن، مثل جهنم بود. بی‌خوابی، درد، کابوس‌های شبانه… اما این بار تصمیم گرفته بود تسلیم نشود.

روزها گذشت. کم‌کم رنگ به صورتش برگشت. موهایش را شانه کرد. چشمانش کمی روشن‌تر شدند.

بعد از شش ماه، او دیگر آن زن شکسته‌ی شب دستگیری نبود.

به درخواست خودش، در کارگاه مرکز شروع به کار کرد. دستی که روزی فقط برای گرفتن مواد بالا می‌رفت، حالا در حال ساختن چیزهای جدید بود. روزی که اولین گلدان سفالی‌اش را از کوره بیرون آورد، اشک در چشمانش حلقه زد. «من هنوز می‌توانم بسازم.»

سه سال بعد
خورشید گرم روی صورتش می‌تابید. روی نیمکت پارکی نشسته بود و دفترش را باز کرد. شروع به نوشتن کرد:

«سه سال پیش، فکر می‌کردم دیگر برای من فرصتی باقی نمانده. اما امروز می‌دانم که اگر کسی بخواهد، همیشه راهی برای برگشت هست. به شرطی که خودش بخواهد…»

دختر کوچکی از کنار نیمکت عبور کرد. موهایش خرمایی بود و در حال دویدن، بلند بلند می‌خندید.

مهسا لبخند زد.

او هم زمانی این‌گونه بود. قبل از آنکه مواد، همه چیز را از او بگیرد.

اما حالا، زندگی را پس گرفته بود.

 

اعتیاد، ویرانگری آرام و بی‌صدا

این داستان تنها یک نمونه از هزاران سرگذشت تلخی است که اعتیاد در زندگی افراد رقم می‌زند. اعتیاد نه‌تنها جسم را از بین می‌برد، بلکه روان، عزت‌نفس و آینده‌ی فرد را هم نابود می‌کند. بسیاری از افراد در ابتدا هرگز تصور نمی‌کنند که ممکن است در دام مواد بیفتند. اما اعتیاد دقیقاً از همان نقطه‌ی آسیب‌پذیری شروع می‌شود؛ زمانی که فرد به دنبال راهی برای فرار از دردها، مشکلات و فشارهای زندگی است.

مواد مخدر ابتدا به‌عنوان یک مسکن موقت عمل می‌کنند، اما خیلی زود، زندگی فرد را تحت کنترل می‌گیرند. ساختار مغز تغییر می‌کند، تصمیم‌گیری‌ها مختل می‌شوند و فرد دیگر توانایی بازگشت به زندگی عادی را ندارد. از دست دادن شغل، طرد شدن از خانواده، مشکلات قانونی و در نهایت، بی‌خانمانی، تنها بخشی از پیامدهای اعتیاد هستند.

اما مهم‌ترین ضربه‌ای که اعتیاد وارد می‌کند، گرفتن امید و انگیزه‌ی فرد است. فردی که به این دام افتاده، نه‌تنها خود را ناتوان از تغییر می‌بیند، بلکه جامعه نیز او را فراموش‌شده و بی‌ارزش تلقی می‌کند. همین نگاه‌های قضاوتگرانه و نبود حمایت کافی، باعث می‌شود بسیاری از افراد، سال‌ها در چرخه‌ی اعتیاد باقی بمانند.

بااین‌حال، همان‌طور که در این داستان دیدیم، حتی در تاریک‌ترین لحظات، یک فرصت، یک دست یاری، یا یک جرقه‌ی امید می‌تواند راهی برای بازگشت باشد. ترک اعتیاد فرآیندی سخت و طاقت‌فرساست، اما غیرممکن نیست. حمایت‌های اجتماعی، مراکز ترک اعتیاد، و تغییر نگاه جامعه نسبت به افراد آسیب‌دیده، می‌تواند بسیاری از آن‌ها را به زندگی بازگرداند.

اعتیاد، یک انتخاب نیست؛ اما رهایی از آن، با حمایت، اراده و امید، ممکن است.

به قلم کارشناس اداره مشاوره و مددکاری معاونت فرهنگی و اجتماعی فا.ا‌خوزستان
سونیا علی پور

 

🌼اداره مشاوره و مددکاری معاونت فرهنگی و اجتماعی فرماندهی انتظامی استان خوزستان 🌼

🌻اهواز، بلوار گلستان، جنب صدا و سیمای مرکز خوزستان، معاونت اجتماعی ف.ا.ا.خوزستان مرکز مشاوره آرامش
تلفن:۰۶۱۲۱۸۲۳۲۳۶🌻
👈 کانال مشاوره پلیس خوزستان دراینستاگرام
@moshavereh_madadkari
👈 کانال مشاوره پلیس خوزستان در سروش
https://splus.ir/matalebravanshenasikhozestan

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x